خاطرات|امام جماعتمان هم بود، درس مان می داد و معلم مان بود
محمدجعفر شهبازی: سر و صدای انفجار خمپاره ها که فروکش کرد، به فکر نماز افتادم. رفتم وضو بگیرم، نگاهم افتاد به کسی که آنجا داشت وضو می گرفت. با تعجب گفتم: حاج آقا طالبیان! شما هستی؟! از کجا اعزام شدی؟!
گفت: سلام. حال شما چه طور است؟ من از مشهد اعزام شدم.
گفتم: بیا با هم برویم به همه معرفیتان کنم.
لبخندی زد و گفت: . نه، اگر می خواستم معرفی بشوم، خوب می رفتم از استان همدان اعزام میشدم! دلم می خواهد کسی مرا نشناسد.
آن موقع معاون پرورشی اداره کل آموزش و پرورش استان خراسان بود.
اسدالله سيف:
در سرپل ذهاب زیر سایه درختی نشسته بود و لباسهایش را می شست. رفتم جلو و گفتم: اجازه بده تا من لباس ها را بشویم.
نپذیرفت. دیدم مرتب سرش را تکان می دهد. متوجه شدم لشکری از پشه ها دور سرش می چرخند و نیشش می زنند. چفیه را از گردنم باز کردم و در هوا چرخاندم و لشکر پشه ها را تار و مار کردم؛ بعد هم چفیه را انداختم روی سرش.
به غیر از این که کارهای خودش را انجام می داد، امام جماعتمان هم بود، درس مان می داد و معلم مان بود. شب ها وقتی می خوابیدیم، آرام و بی صدا بلند میشد نماز شبش را می خواند و بعد کفش هایمان را تمیز می کرد و واکس میزد.